با آسمون قهرم...سیلی زده تو صورت شهرم... (یادداشتی از لاله انگورج تقوی)
انگار خدا می خواهد هرچند وقت یکباری که قلم به دست می گیرم و برای دل خودم به عنوان یک خبرنگار می نویسم ردپایی از سیل در نوشته هایم باشد.
چندی پیش دل نوشته ای در سایت های خبری و مطبوعات استان سیل خیز مازندران از من انعکاس داده شد با عنوان " همولایتی بهشهریم! احساس تو را از سیل خوب می دانم" که در آن با ابراز همدردی با همولایتی های بهشهری گریزی به سیل کلاردشت و درد دل های همشهریهای کلاردشتیم زده بودم.
چند روزی از آن نوشته نگذشته بود که بازهم سیل...این بار در همین حوالی...این بار چالوس و نوشهر... و من باز هم باید از سیل بنویسم.
امروزی که این مطلب را می نویسم 19 روزی از سیل در چالوس و نوشهر می گذرد، آن هم چه سیل خانمان براندازی...
راستی، کسی احساس مرا از سیل می داند؟؟
دوست و همکار خوش ذوق و شاعرم خانم زهرا راه گل چند روز پیش در گیرودار سیل و بحران پس از آن شعر زیبایی گفت که خواندن دوباره اش خالی از لطف نیست:
با آسمون قهرم
سیلی زده تو صورت شهرم
این خونه دیگه خونه من نیست
این سینه دل توشه...
از آهن نیست
این خونه دلگیره...پر از آبه
بیچاره طفلی که تو این شبها
لای پتوی خیس می خوابه
با آسمون قهرم
یکریز توی کوچه میباره
نه اولین باره این حادثه.... نه آخرین باره
با آسمون قهرم
تا کی بخواد با جوهر اشکش
غم تو دلای خسته بنویسه
چن روزه وقتی که اذون میگه
چادر نماز مادرم خیسه
با آسمون قهرم
از من بهش این و بگین... تا کی؟
دلواپس چالوس و نوشهرم...
****
براستی چه زیبا گفت، حال این روزهای ما نه حال خبرنگاری است که از نخستین ساعات بامداد 22 آبان 91 بدنبال بهترین اخبار و تازه ترین گزارش های سیل است، نه حال حتی شهروندی که از سیل گزندی ندیده و آن خبر ها را از منِ خبرنگار می خواهد...
حال این روزهای ما فقط دلواپسی است.
دلواپس هم شهریانم، دلواپس کودکی که دفتر مشقش را آب برد و او تکلیفش را نمی داند!
دلواپس مادری که بازهم نوعروسش بی جهیزیه ماند، دلواپس پدری که حاصل سالها زحماتش برای تامین زندگیش را روی آب دید...من این روزها خیلی دلواپسم...
اصلا بگذار راحتتر بگویم...این روزها خیلی دلم گرفته...گاهی ناشکر می شوم و یادم می رود که مسلمان نباید به خدایش بگوید چرا؟ ولی من میخواهم از خدا بپرسم چرا؟چرا خدای خوبیها؟ چرا من خبرنگار شدم؟ چرا باید زجر همشهریان و همنوعانم را هرچند مدت یکبار ببینم؟ چرا من خبرنگار شدم تا از نزدیک با گریه هاشان همنوا شوم و با بغضهایشان در گلو فشرده؟
من نمی توانم به راحتی سیل را فراموش کنم. نمیتوانم از خاطر ببرم چگونه زندگیها بر آب رفت...چگونه در چشم به هم زدنی روستاها و شهرم درهم ریخت و زیباییش نابود شد.
نمی توانم نگاه نگران همسن و سالانم را از یاد ببرم. نمی توانم اشک چشمان مادران و پدران نوشهر و چالوسی را فراموش کنم.نمیتوانم...دست خودم نیست...گزندی از سیل ندیدم، اما 19 شب است وقتی که میخواهم بخوابم ناخودآگاه یاد همشهریانم می افتم.
امروز را چگونه به شب رساندند...اکنون سر بر کدامین بالین می گذارند. خانه هایشان چه شد؟ سقفی بالای سرشان هست؟شب و روز زیادی است حتی از باریدن نم نم باران می ترسم و نگرانم...نگران از آبگرفتگی ها، نگران از وقوع سیلی دیگر...نگرانم...این شب ها و روزها را فقط با خدا زمزمه می کنم...
هیچ وقت به این وضوح معنی صبر را نفهمیده بودم...تعریفم از صبر همان پیرزن و پیرمردی شدند که صبح روز حادثه با کمری خمیده در حال تمیز کردن حیاط و خانه شان بودند.
تعریفم از صبر همان مادری بود که دانه دانه وسایل آشپزخانه اش را از گل و لای در می آورد و با دقتی مادرانه با آب سرد می شست.
تعریفم از صبر پدری بود که هرچند ماشینش در سیل از بین رفت اما با آرامش می گفت: خدا بزرگ است...سیل برایم کلاس درس شد...
و آن درس این بود...وقتی شب هنگام با رویاهای بزرگ و کوچک به خواب می روی و خواب ستاره ها را می بینی ممکن است روزگار بخواهد با سیلی بیدارت کند...حواست باشد در رویاهایت جایی برای برهم ریختن یکباره شان هم داشته باش...
من سیل را فراموش نمی کنم...حتی اگر سیل را فراموش کنم، قصه والورهای های بی نفت پس از آن را اصلا فراموش نخواهم کرد!
والورهایی که شاید روز اول نوید کمک رسانی به موقع را می داد اما بعد از گذشت چند روز بی نفتی غصه ای شد بر دل...
من سیل را فراموش نمی کنم.چون دانش آموزان زیادی منتظر کیف و کتاب هستند...
سیل را فراموش نمی کنم چون خانه های زیادی غیر قابل استفاده شده و اگر خانه هم مانده باشد اسباب و اثاثیه ای در ان نیست...
من سیل را فراموش نمی کنم.چون میدانم حریم رودخانه هایمان را خیلی جاها شکسته ایم.
سیل را فراموش نمی کنم چون میدانم نهرهای بسیاری بدون لایروبی رها شده اند...
سیل را فراموش نمی کنم چون میدانم مسیر رودخانه های وحشیمان خیلی جاها بخاطر برخی از ما بهتران که زمین شان همان حوالی است، تغییر یافته است...!!
سیل را فراموش نمی کنم...اصلا نمی توانم فراموشش کنم.
وقتی شاعران شهرم دیگر هوای بارانی را به خودشان نمی گیرند و عاشقانه برایش نمی سرایند و با آسمان قهر می کنند، چطور می توانم فراموشش کنم؟
راستی همولایتی من برایت نوشتم، به نفعت کنسرت موسیقی برگزار کردیم، برایت دعا کردیم، در نمازجمعه هایمان به مردم نوشهر و چالوس بارها یادآوری شد که فراموشتان نکنند، آیا شما مردم دیار مرا یادتان می آورید؟؟
خدایا ... من از تو میخواهم که فکر ما باشی...چون از بقیه هرچقدر خواستیم که حریم و حرمت رودخانه هایمان را حفظ کنند، گوش ندادند.هرچقدر فریاد زدیم مجوزهای ساخت و ساز در مسیر و حریم رودخانه ها ندهید، نشد.
هرچقدر گفتیم بهار نزدیک است، پاییز نزدیک است، لایروبی رودها و انهار یادتان رود، انگار نه انگار...
خدایا دیگر چقدر بگوییم؟ تو خود یاریگرمان باش...
راستی چند روز از سیل می گذرد؟؟ گفته بودم یادت هست؟ 19 روز...براستی برای سیل زده ها چه کردیم؟؟
"نبار باران...اینجا کسی همراه نیست و سایبانی برای غنچه ها نیست...نبار باران..."